ماهان نفس مامان و باباماهان نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

ماهان همه ی زندگی مامان الهام و بابا محمدرضا

ماهان 1 سال و 5ماه و 5 روزه که به ما زندگی داده

مامان جون عزیز دلم 2 تا دندون دیگه به مرواریدای قشنگت اضافه شده الان دیگه همش میخوای بدو بدو کنی وقتی میریم پارک همش میخوای اینور اونور بدوی و اصلا بغل نمیای وقتی خسته میشی یه دفعهمیشینی و دوباره بلند میشی واسه دویدن خیلی خدارو شکرمیکنم که سالم و سرحالی انشااللهخدا عمر طولانی و با عزت و سلامت و ایمان و عاقبت بخیری به تو و همه ی بچه های دیگه عطا کنه ***آمین****         ...
24 مرداد 1392

چندتا از عکسای ماهان جون

الهی مامان دورت بگرده با این حرف زدنت شیرین زبون من اگه میدونستم انقد نفسی  اسمتو میزاشتم زندگی ماهان مثل ماه من همیشه به قلب من و بابا پر نور بتاب کلمه های ماهان: ات:رفت ات: برای زدن به کار میبری حوففففف: فوت الام: الهام( به من مامان نمیگی میگی الام) ماما و بابا  للا: زهرا ایدی:مهدی عمی:عمه عام:عمو للا:سلام هووووووو: هاپو هووووووف: جیز اییییییییییی: بد و جیز و ای آب هممممم: غذا ایش: جیش و پیپی دده: بهکل ادما میگی بهت میگم: بع بعی میگه: تو هم با ناز میگی بع بععععععععععععععع میگم خرگوشه چیمیگه: صورتتو جمع میکنی و میگی هوففففف هوفففففف میگم گنجشکه میگه: میگی :دیک دیک زنبوره میگه : ت...
24 مرداد 1392

بدون عنوان

    فرزند عزیزم ! آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن به یاد بیاور، وقتی کوچک بودی، مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم وقتی نمی خواهم به حمام بروم، مرا سرزنش نکن وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز، سئوالاتی می کنم با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی، حافظه ام یاری نمی کند، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده ... همانگونه ک...
24 مرداد 1392

ماهان کوچولوی من

ماهان و بابا محمدرضا   "شب مهتابی" در یک شب مهتابی با چشمانی پر از شبنم بر روی غبار جاده ها نوشتم"دوستت دارم" "تو خواب بودی" در خواب شیرین و حتی من آرزو کردم : ای کاش ... چشمان زیبای تو را میدیدم و تو دیدگان بی قرار مشتاق مرا...     ماهان و بابابزرگ ...
24 مرداد 1392

تلاش ماهان جون برای پوشیدن جوراب

سلام خاله های مهربون خیلی وقتهنشده بیام وبلاگ ماهان جونو آپ کنم امروز دیگه تصمیم جدی گرفتم آپ کردن وبلاگ ماهان رو اولویت قرار بدم این عکسایی که می بینید مربوط به ساعت 11 شبه که ماهان تازه از شهربازی برگشته اصلا هم خسته نیست و خیال خوابیدن هم نداره  اما ما چی؟؟؟؟؟   ماهان تلاش میکنه جورابشو بپوشه       اینجا هم میخواد نماز بخونه مثلا   ...
24 مرداد 1392

من و گل پسر

عزیز مامان الان 1 سال و 2 ماه و 9 روزته سخت یا آسون گذشت بهترین روزای عمرم روزای بودن تو کنارم بود و هست عمر مامان چند وقته بهونه گیر شدی و همش میخوای با من و بابا باشی دوس دارم خودت باز کنی و مستقل باشی کاش این روزا بگذره و تو باز هم مث همیشه خوش اخلاق بشی فکر کنم بخاطر دندوناته اخه انگرا یه مروارید دیگه هم داره خودشو نشون میده این چند وقت نشده بگم چه چیزایی یاد گرفتی جدیدا ماما و بابا رو خوب میگی البته گاهی به من میگی دده اینم فرهنگ لغت ماهانی ات=رفت است= بست ننی=هنوز منظورتو نفهمیدم هم=غذا هوووووووووو=هاپو آب= آب دته=مواقعی که لوس میشی ات = وقتی میخوای کتکمون بزنی میگی ات صدای ماشینم خیلی باحال در...
29 ارديبهشت 1392